در مطب دکتر به شدت به صدا در امد.دکتر گفت در را شکستی بیا تو در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود به طرف دکتر دوید.اقای دکتر!مادرم! و در حالی که نفس نفس می زد ادامه داد التماس می کنم با من بیایید مادرم خیلی مریض است دکتر گفت باید مادرت را اینجا بیاوری من برای ویزیت به خانه ی کسی نمی روم دختر گفت ولی دکتر من نمی توانم اگر شما نیایید او میمیرد و اشک از چشمانش سرازیر شد دل دکتر به رحم امد و تصمیم گرفت همراه او برود دختر دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با امپول و قرص تب او را پایین بیاورید و نجاتش دهد او تمام طول شب را بر بالین زن ماند تا صبح که علائم بهبود در او دیده شد زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکر کرد دکتر به او گفت باید از دخترت تشکر کنی اگر او نبود حتما می مردی مادر با تعجب گفت ولی دکتر دختر من سه سال است که از دنیا رفته و به عکس بالای تختش اشاره کرد پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد این همان دختر بود فرشته ای کوچک و زیبا



