خیلی ها ممکن است این داستان را باور نکنند که این داستان واقعی است.حق هم دارند امّا من مدرکی دارم:
۴-برگشت من به فوتبال (کلاس هفتم)
دوست ندارم درباره ی کلاس چهارم ،پنجم وششم حرفی بزنم.
در این زمان من عاشق فوتبال بودم اما خودم را باخته بودم.افت کرده بودم آدم های قوی را می دیدم و خودم را می باختم. خیلی تمرین می کردم اما در اجرا نا موفق بودم. برعکس عرفان برای خودش کسی شده بود. حالا او به من فوتبال آموزش می دهد.
عشق فوتبال در دلم چون آتشی خاموش نشدنی روشن بود. چندین بار مرا به شدت سرزنش کردند اما به دل نگرفتم.
اگر شخصی در آتشی آب بریزد.آن شعله سوزناک تر است. من هم با سرزنش های مردم نه تنها خودم را نباختم بلکه تمریناتم را بیشتر کردم. خیلی تمرین می کردم اما در مدرسه موفق به اجرای آن ها نبودم.من در کلاس پنجم سکونشین تیم بودم.
و در کلاس ششم به علت فشار درس و قبول شدن در مدرسه ی خوب از تمرین خودم کاستم.ما هنوز لیگ پگا را اجرا می کردیم.اما با چندتفاوت. این لیگ هر فصل یک بار در اردبیل اجرا می شد.چون علی و احسان به اردبیل رفته بودند.
من خودم را باخته بودم تا اینکه با آقای پایدار و کشاورز در مجموعه سبز آشنا شدم.در آن جا ندایی در گوشم می گفت:
– علیرضا وقتشه یک حرکتی در فوتبال بزنی و خودی نشان بدی.این جا وقت خود نماییه.هرچی کتاب خوندی این جا اجرا کن.هنوز برای مربیگری زوده. تو باید فوتبالیست شوی.
من تقریبا توانستم خودم را جوری نشان دهم.اما یک شب تصمیم گرفتم که تمامی درک خودم را از فوتبال روی ورق بیاورم پس شروع به ساختن دفترچه کردم.دوستانم مسخره ام می کردند اما مربی فوتبال مدرسه ی ما اقای گودرزی مرا تحسین می کرد.
من تمامی نوشته هایم با حرف ها و کارشناسی های دکتر صدر همخونی داشت.ظاهرا آقای پایدار از دفترچه ی من خوشش آمده بود چون همان شب به پدرم زنگ زد تا نظر ما را درباره ی بازی در تیم پدیده بداند.
پدرم من وعرفان را پیش خود آورد و گفت:
– عزیزان من آیا شما دوست دارید در این تیم بازی کنید.
من و عرفان بدون فکر یک صدا گفتیم:
– بله پدر دوست داریم.
این جا بود که دوباره به خودم امیدوارشدم.شاید من آن قدر ها هم بد نبودم.شاید بعد از مدت ها کسی فهمیده بود که من هم یک کوچولو از فوتبال می فهمم.
************
هرچی کتاب خوندم کشک شد چون در اجرا نمی توانستم.چرا؟چون استرس داشتم.میترسیدم سرزنشم کنند.اگر فقط من یک اشتباه می کردم تیم در خطر می افتاد مخصوصا من که در دفاع بازی می کردم.
در کنار این، مربی مدرسه مان نرمش هایی درباره ی رفع استرس به من می گفت.وبه توصیه ی آقای پایدار نوشابه و فست فود تا به امروز مصرف نکرم.
یک حسی به من می گفت که تو فوتبالیست خوبی نمی شوی وباید مربی شوی. اما تو این سن کی مربی میشود؟؟
********
روز تولدم بود.علاوه بر روز تولدم،امروز مسابقه فوتبال هم با تیم البرز داشتیم.به خودم می گفتم که امروز هم روز تولد منه هم روز تولد فوتبال منه.اما اینجور نشد.خیلی بد تمام شد.
قبل بازی آب زیاد خوردم و این باعث شد که در بازی حالم بدشود. در آن بازی ما یک هیچ جلو بودیم اما با اشتباه من و سهلنگاری من بازی را مساوی کردیم.
من تا آن موقع فکر می کردم که گرفتن پاس به عقب به دروازه بان فقط در فوتساله. اما اشتباه بزرگی کردم و بازی را مساوی کردیم و زیر فحش های هم تیمی هایم رفتم. در آن موقع هیچ چیز بدتر از آن نبود که روز تولدت به جای کادو فحش بشنوی.مسلما بعد از آن بازی با استرس بازی می کنم. حتی در محل خود.در مدرسه فوتبال هم هر موقع بازی می کنیم،استرس می گیرم.
بعد از آن بازی گریان به خانه آمدند.حرف ها و سرزنش های دوستانم بد نمکی روی زخمم پاشیده بود و مرا از فوتبال متنفر کرده بود.
دیگر آتش عشق فوتبال من خاموش شده بود. به خانه که رسیدم. تمام کتاب های فوتبالم را پاره کردم و تمامی لباس های فوتبالم را در کوچه انداختم. دیوانه شده بودم. هیچکس حرف های مرا نمی فهمید جز مادرم.من همان جور گریان فریاد می کشیدم:
– مامان من دیگر نمی خواهم فوتبال بازی کنم……من خیلی بدبازی می کنم…….تمام کتاب هایی که هم خواندم هیچ و پوچند……..من دفاع بازی می کنم هیچکس از من تشکر نمی کند که از دروازه دفاع می کنم و همه از عرفان تشکر می کنند که برایشان گل می زند……….من آرزو داشتم در رئال مادرید بازی کنم اما کدام ایرانی تا حالا در رئال بازی کرده…..مامان تو اگر توی روز تولدت به جای کادو از هم تیمی هایت فحش بشنوی چه کار می کنی؟
در همان لحظه احساس کردم حالم بدتر شدو دل درد شدیدی گرفتم.فهمیدم به علت آب های زیادی بود که خوردم این گونه شدم.بی وقفه به بیمارستان رفتم و بستری شدم.بعد از این که سرم به من وصل شد عرفان بنده خدا تمامی لباس هایم را از کوچه جمع کرده و آن ها را تمیز کرده و در ساکی آن ها را برایم آورده بود. او با چسب نواری تمام کتاب هایم را چسب زده بود و آن ها را هم برایم آورده بود.
او لبخندی زد و لباس رئال را بالا برد وگفت:
– برگرد استاد. نا امید نشو و اولین ایرانی باش که به رئال می رود. پدر هم در کنار او بود و کیسه ای به دست داشت. او هدیه ای از آن کیسه در آورد. هدیه چیزی نبود جز لباس رئال که فقط با نام من ثبت شده بود.
در آن موقع دوباره عاشق فوتبال شدم وتصمیم گرفتم دوباره شروع کنم. اگر نتوانستم بازیکن رئال شوم بازهم کتاب می خوانم تا بعدا سرمربی این تیم شوم.!
|
علیرضا صمصامیه اقدم تابستان ۹۴




