جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

خاطرات فوتبال من۲

۲-کلاس سوم ابتدایی(اوج دروازه بانی)
دیگرنیاز به گفتن نباشد همه کلا واقعی هستند. جریان لیگ پگا را خواندید.حالا دوران فوتبالم را در پایه های مختلف درسی ام برایتان بیان می کنم.فقط الان ممکنه این سوال برایتان پیش آمده باشد که من چرا از کلاس سوم شروع می کنم. زیرا من قبل از کلاس سوم بسکتبالیست بودم.نا گفته نماند که من به علت اینکه قبلا یک فیلم زیبا از بسکتبال دیده بودم به بسکتبال علاقه داشتم.(بچه بودم دیگه)
*********
زنگ انشا بود. همه بچه ها همه داشتند هفت پادشاه را خواب می دیدند.
موضوع انشا آزاد بود.نوبت بعدی من بودم.
من که پای تخته رفتم انشایم را بخوانم.خانم معلم پرسید:
– صمصام.درباره چه چیزی نوشتی؟
– عروسی رونالدو.
– بله؟؟؟!!!!
بعد ناگهان کلاس از خنده رفت رو هوا.خانم معلم ادامه داد:
– بخون ببینم چی نوشتی.
بعد من شروع به خواندن کردم:
تابستان بود.در حال خواندن کتاب بودم که ناگهان یادم آمد که باید بروم پرتغال عروسی رونالدو.آژانس گرفتم و رفتم پرتغال. دیر رسیدم چون وقتی رسیدم مردم داشتند شام می خوردند. خلاصه بعد شام رونالدو چند تا حرکت نمایشی با توپ زد. همه برایش دست زدند.نانی و په په هم آنجا بودند.ناگهان در بازشد و مسی داخل مراسم شد و به جون رونالدو افتاد.منم تاکسی گرفتم آمدم تهران.

انشایم را که خواندم.همه بچه ها در حال خندیدن بودند. حتی معلممان هم می خندید.اما با خوشحالی به من گفت:
– صمصام جان تخیل خوبی داری. باریکلا نمره ات را کامل گرفتی.
خوشحال شدم. بعد از زنگ انشا نوبت زنگ ورزش بود. ما هر زنگ ورزش به باشگاه شهید رازی می رویم. به آنجا که رسیدیم، من دستکش های دروازه بانی ام را پوشیدم و پرچم بزرگ ایرانی را بالا بردم.درست این شکلی:

در آخر هم پرچم را روی خود انداختم و نشستم تا به سخنان مربیم گوش بدهم.صبح آن روز یادم نبود که کتونی بپوشم و اشتباهی چکمه پوشیدم. درست همان روز هم از ما عکاسی کردند و قشنگ پرچم ایران و چکمه ای که پوشیدم در عکس مشخصه.
بعد از سخنان مربی ، مقداری نرمش وعکاسی تیم کشی کردیم و بازی کردیم.
باورتان بشود یا نه من آن روز هفت تا سیو و دو تا پنالتی گل کردم.
مربیمان که دید من خیلی استعداد دارم مرا گوشه ای صدا کرد و گفت:
– صمصام دروازه بان خوبی هستی.خیلی دوست دارم تو را در تیم مدرسه بیاورم امّا متاسفانه سنت خیلی کم است.برای دروازه بانی باید سنت بیش تر باشد.
به مدرسه برگشتیم نمی دانستم باید خوشحال باشم یا ناراحت.اما بیشتر خوشحال بودم چون بالاخره مربی، بازی من را تایید کرد.
آن روز داخل مدرسه یک نمایشگاه کتاب هم گذاشته بودند. من رفتم و یک کتاب فوتبالی خریدمربه نام”آموزش نوین و الفبای مدرن فوتبال”.
هیچی از کتاب نمی فهمیدم امّا وانمود می کردم خیلی حالیم میشه.
************
عصر بود دستکش هایم را پوشیدم و با عرفان به حیاط رفتم.هوا بارونی بود اما من عاشق بارون بودم. مامان خانه نبود.البته اگر بود پدرم را در می آورد که با عرفان یواشکی رفتم زیر بارون تمرین فوتبال.عرفان می شوتید من می گرفتم.
هر از چند گاهی نکاتی را بهش می گفتم. چشمتان روز بد نبیند عرفان با من تک به تک شد. من رفتم تو پاش اونم رو هوا معلق شد و خورد زمین.
از شانس بد من سر عرفان درست خورد توی تیزی دیوار. خون روی پیشانی عرفان معلوم بود.نمی دانستم چه کار کنم.عرفان هم گریه می کرد.
خدا را صد هزار مرتبه شکر مادر بزرگم خونه بود ولی خواب بود.
پس مادر بزرگ را از خواب بیدار کردم. او با دیدن صورت خونی عرفان متعجب شد و عرفان را به حمام برد تا زخمش را پانسمان کند.من خیلی نگران بودم اما خوشبختانه زخم عرفان خیلی عمیق نبود و زود خوب شد گرچه هنوز روی پیشانی اش جای این خاطره تلخ مانده.
از من نخواهید که درباره ای این که مامان به خانه آمد و عرفـان را در آن حال دید برایتان توضیح بدم
**********
حدود دو هفته از این اتفاق گذشته بود.خوشبختانه من و عرفان هنوز هم فوتبال بازی می کردیم.تو خونه،تو حیاط و حتی در مهمانی هم فوتبال بازی می کردیم.
یک بار خونه ی عمو داشتیم فوتبال بازی می کردیم که ناگهان یک شوت محکم زدم و شیشه خانه شان شکست.
یا یک بار توی تولد داشتیم فوتبال بازی می کردیم عرفان یک محکم شوتید توپ رفت تو کیک….
********
پدر شب که به خانه آمد خبر خیلی خیلی خوبی برایمان آورد و آن این بود که سفارت سوئد به ما ویزا داده.و قرار بود بعد از سوئد به آلمان و بعد هم به پاریس برویم.
خیلی خوشحال شدیم.بهتر از این نمی شد که با بچه های سوئدی،آلمانی و فرانسوی فوتبال بازی کنیم.
پنج روز گذشت و بلیط گرفتیم و رفتیم سوئد(البته مستقیم نرفتیم اول به ترکیه رفتیم).
مامان نگذاشت به سوئد توپ ببرم. آخه جایی تو چمدان نمونده بود.
اونجا بابام به عرفان و من صد کُرُن(واحد پول سوئد که تقریبا معادل ۱۸هزار تومان آن موقع بود) داد. من صد کُرُن خود را ساعت خریدم.
یک ساعت مچی خوشگل و مشکی. عرفان هم با صد کُرُن خود توپ فوتبال خرید. با توپ فوتبال عرفان توی زمین های بازی چه تمرین هایی می کردیم.یک بار ما با ترکیه ای ها یک تیم شدیم وسوئدی ها هم باهم.چه بازی می کردیم.چهار دو بردیمشون.اون روز بهترین روزفوتبالی
عمرم بود. متاسفانه توی آلمان خیلی فوتبال بازی نکردیم جز یک بار:
من و عرفان با هم بودیم و عده ای آفریقایی با هم.در آفریقایی ها دختر هم پیدا می شد. ما به نشان ایرانی بودن خودمان لباس تیم ملی خودمان راپوشیدیم.آنها خیلی بچه بودند درست شبیه گشنگان سومالی۵ ساله. فقط لباس های گرونی پوشیده بودند.

ما با توپ آن ها که توپ جام جهانی ۲۰۱۰بود بازی کردیم.
ظاهرا من وعرفان بازی را خیلی جدی گرفته بودیم.هرچه گل می زدیم جوری خوشحالی می کردیم که انگار واقعا توی جام جهانی گل زدیم.
خیلی بچه بودند. ولی زیاد بودند فکر کنم تعدادشان ۱۰نفر بود. مادر هایشان هم به آن ها انرژی مثبت می دادند تا به ما گل بزنند اما این انرزی ها کارساز نبودزیرا ما بازی را ۱۵-۰بردیم. که البته هفت گل را آن ها گل به خودی زدند.
به پاریس که رسیدیم.روز اول رفتیم زیر برج ایفل گل کوچیک بزنیم اما نگذاشتند.کلا تو فرانسه نتونستیم فوتبال بازی کنیم.

پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *