جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

تکلیف درس تفکر

روزی دختری جوان همراه پدرش در جاده اطراف شهر مشغول رانندگی بود که ناگهان به طوفانی شدید و سهمگین برخورد کردند. دختر از پدرش پرسید، پدر چه کنم؟ پدر پاسخ داد: به رانندگی ادامه بده. پس از چند دقیقه پیش روی در طوفان، اتومبیل شروع به تکان خوردن کرد و از مسیر خود منحرف شد. دختر از پدرش پرسید، پدر چه کنم؟ پدر جواب داد: به رانندگی ادامه می دهیم. ناگهان دختر متوجه شد که بیشتر رانندگان درون جاده با دیدن کامیونی که در فاصله چند متری آنها در حال واژگون شدن است، اتومبیل ها را از ترس واژگونی در کنار جاده متوقف می کنند. دختر با اضطراب گفت “من نمی توانم اتومبیل را کنترل کنم همه اتومبیل ها در جاده در حال واژگون شدن هستند و ما هم به زودی واژگون خواهیم شد بهتر است ما هم مانند بقیه بایستیم و دست از تلاش بیهوده برداریم” پدر در جواب گفت: “ناامید نشو دخترم، به رانندگی ادامه بده” لحظه به لحظه با اینکه طوفان شدید و شدیدتر می شد ولی دخترک ناامید نمی شد و به رانندگی ادامه می داد تا آنجایی که به آسمانی نسبتاً صاف رسید. بعد از چند کیلومتر دیگر، آنها طوفان را پشت سر گذاشته و به خورشید در حال طلوع رسیدند. پدر از او خواست که اتومبیل را متوقف کند و از ماشین پیاده شود. دختر به او گفت: الان دیگر نیازی به این کار نیست. پدر گفت پیاده شو و به پشت سرت نگاهی بینداز، به کسانی که با ما همسفر بودند، آنهایی که ناامید شدند هنوز گرفتار طوفانند و آسیب های شدیدی دیدند ولی آنهایی که مانند تو ناامید نشدند، طوفان برایشان به پایان رسیده است.

پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *