داستانک خوش شانس یا بد شانس
یرمردی اسبی داشت و با آن اسب زمینش را شخم میزد. روزی آن اسب از دست پیرمرد فرار کرد و در صحرا گم شد. همسایگان برای ابراز همدردی با پیرمرد، به نزد او آمدند و گفتند: “عجب بد شانسیای آوردی.” پیرمرد جواب داد: “بد شانسی؟ خوش شانسی؟ کسی چه میداند؟” چندی بعد اسب پیرمرد به […]
