جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

دلنوشته های همدلی پایه اولی ها از توزیع ارزاق بازارچه ۹۳

بعد از اینکه دلوشته های بچه های خوب پایه دوم رو از توزیع ارزاق نوشتم حالا نوبت به دلنوشته های همدلان پایه اولی میرسه. اینا هم خیلی خیلی قشنگ و احساسی نوشتن و خوب فضای اونجا رو برای هممون ترسیم کردن…

طبق روال متون پایه اولی های خوبمون هم بدون دخل و تصرف و بدون ذکر اسامی نویسنده را تماماً در زیر مطالعه کنید :

 

* راستش حال و هوای آنجا تقریباً غیر قابل توصیف است. وقتی آدم کسانی مثل آنها را می بیند و با حال خود مقایسه می کند واقعاً دلش می گیرد. تازه خانواده ما که سطح متوسط جامعه است اگر پولدار ها ببینند چه حسی بدست می آورند ولی با وجود اینها من برای تک تک خانواده های نیازمند آرزوی راحتی و آسایش می کنم.

* آن روز آ روز زیبا و پر از لحظات احساسی بود. مردم در آنجا در اتاق هایی با اندازه یک چهارم یکی از کلاس های مدرسه بود. وقتی رسیدیم آنجا همه یآن مردم منتظر رسیدن ما بودند و ما شادی را در چهره ی آنها می دیدیم و احساسی ترین قسمت ، آنجایی بود که یک بچّه بسیار خوشحال شده بود و مادرش او را دعوا می کرد.

* در روز چهارشنبه ما به محلی رفتیم که مردم بسیار نیازمند و فقیری بودند. در آنجا چهار خانواده زندگی می کردند. قشنگ ترین صحنه وقتی بود که ما کالا ها را به یک خانواده ای که دو بچّه داشتند دادیم. آن دو بچّه با دیدن غذا ها آنقدر خوشحال شده بودند که دور آن غذا ها بازی می کردند.

* به نام خدا

سلام. وقتی خودم را جای اون مردم محروم از خانه و غذا و … بودند بدترین لحظه که خیلی غمناک بود. وقتی دیدم دختر بچه ای که در تلویزیون نداشتن و با گچ بر روی دیواری تلویزیونی را نقاشی کرده بود و با حسرت داشت آن نقاشی را نگاه می کرد و با دوستانش می خندید و شعر هایی با هم می خواندن. امیدوارم تمام کودکان کره زمین با مشکلاتی این شکلی نداشته باشند و همیشه به خواسته های خودشان برسند.

* در همین تهران ، در همین کوچه های شهر کسانی هستند که دستشان به دهنشان نمی رسد بنابراین ماهایی که دستمان به دهنمان می رسد بهتر است که به آن ها کمک کنیم. وقتی که ما با همکاری مدرسه به مناطق محروم رفتیم واقعاً گریه مان گرفت از حمام هایی که وقتی دوش حمام می کنید کثیف تر می شوید تا خانه هایی که عکس تلویزیون روی دیوارش کشیده شده تا بچه ها حسرت ندیدن تلویزیون را نکشن و خانه هایی که اندازه ی نصف اتاق هر کداممان هست خلاصه کلام ما باید تا می توانیم به آنان کمک کنیم.

* من وقتی به محله مورد نظر رسیدیم خانه های خراب و رنگ هایش رفته بود و وقتی که رفتیم ارزاق را به محل مورد نظر پخش کنیم توی یک خانه که بزرگ بود تقریبا چندین خانواده اتاق اتاق توی حیاط زندگی می کردند وقتی ما گونی های برنج و روغن و رب و … را پخش کنیم بعضی از آن ها که خانه یشان را نشان می دادند یک خانواده با یک بچه توی پذیرایی که حکم اتاق را داشت خوابیده بودند و حتی یکی از آن ها که خانه اش را نشان داد به ما تعارف کرد چای بخوریم که ما گفتیم نه مرسی ولی این خانواده ها بعضی از آن ها جلوی در خانه شان پتو زده بودند و حمام هم نداشتند و بعضی از آن ها باید می رفتند از محله دولت خواه آب برای خودشان بیاورند ما وقتی این خانواده ها را که می بینیم باید به آن ها کمک کنیم زیرا ثواب زیادی دارد. و خداوند می فرمایند : کمک کردن به نیازمندان و لبخند روی لب های آن ها بنشیند شما ثواب خیلی زیادی دارد.

* همه ی بچه های مدرسه در خانه ای بزرگ زندگی می کنند و حتی نگران غذایاشن نیستند اما خانه ی آن نیازمندانی که ما رفتیم بزرگ ترینشان اندازه ی اتاق آقای واسعی بود و اگر در حمام خود حمام می کردند بدتر گلی می شدند و حمامشان در یک جای خرابه بود که آبش هم گرم نمی شد و با این حال فکر کنم باید به آن ها کمک کنید.

* واقعاً حس بدی بود ، این که هم نوعت را در آن حال وضع ببینی ، وقتی از خانه های این افراد دیدن کردم با خودم گفتم کاش نمی آمدم ؛ اما فهمیدم که جهان دارای دو قطب است ، غنی ، فقیر اما ، شاید هم یک روز در چرخ و فلک خداوند جای این دو گروه عوض شود ؛ خیلی خوشحال شدم وقتی که لبخندی را بر لب یک کودک دیدم آن هم فقط با کیسه برنج و روغن و گوشت و …

* وقتی به آن جا رفتم توزیع ارزاق را انجام دهیم گلویم بغض کرده بود انگار خودمم همون شرایط را داشتم من خودم را مسئول می دانستم که به هموطنان خود که نیازمندان کمک کنم و من همیشه پشت انسان های نیازمندان هستم و خودم را مسئول می دانم.

* به نام خدا

حس خیلی خوبی بود و همه ی بچه ها نیز همین حس را داشتند چون داشتیم به نیازمندان کمک می کردم و زیبا ترین صحنه آن جا بود که با زحمت خود اشیایی را برای نیازمندان تهیه کردیم به یادتان هستیم.

* من واقعاً برای کسانی که آن جا زندگی می کردند ناراحت شدم. زندگی ما نزد آن ها داریم در مقابل آن ها پادشاهی می کند و واقعاً زندگی سختی دارند. و بچه های آن ها خیلی گناه دارند و دل آدمی برای آن ها می سوزد خوب بالاخره آن بچه ها هم آرزو دارند و شاید نخواهند مثل ما زندگی کنن. من برای آن ها آرزو می کنیم و از خدا می خواهم تا مثل ما زندگی کنند.

* احساس من از این فعالیت این بود که واقعاً چه زندگی نرمال و استانداردی را دارم و باید خدا را شکر کنم. من هرگز نمی توانم از دیدن روغن ، برنج و رب خوشحال شوم زیرا برای من چیزی نیست. آنجا واقعاً غمناک بود ، بچه هایی که با لباس پاره با شکم گرسنه و اگر بیمار شوند بدون هیچ دکتری به همین دلیل من یک بیت شعری برای آنان سرودم :

چو من زندگی آنان را بفهمم      آنان را یاری نرسانم بی رحمم

* اون روز روز خوبی بود همه حس خوبی داشتند ولی از یک نظر هم می خواستند زندگی مردم فقیر را ببینند قبل از اینکه اولین ارزاق را توزیع کنیم باهم دیگر می خندیدند ولی بعد از آن لبخند از لب همه رفت و غم در چشممان و صورت بچه ئها موج می زد. چون آن صحنه هایی که ما دیدیم تصویری از مردمان فقیر که هم وطن و هم نوع ما بودند ، و زندگی سرشار از بدبختی ، غم و فقر داشتنی بود.

به امید روزی هیچ هم نوعی در فقر غرق نشود.

* در آن روز که ما به آن جا رفتیم اولش ما در مینی بوس خوشحال بودیم همین که داشتیم می رفتیم یهو رسیدیم به خانه ی متروکه ای که خیلی بد و قدیم بود در آن جا آدمیان فقیری زندگی می کردم من یک کیسه برنج برداشتم و در یکی از آن خانه ها بردم وقتی کیسه را بردم خانه ی آن ها دیدم و خیلی ناراحت شدم و در راه برگشت به مدرسه خیلی خیلی ناراحت بودم.

* خیلی بد است وقتی ما در رفاه زندگی می نیم بعضی در بدبختی به سر می برند و برای سیر کردن شکمشان کار بسیار سختی می کنند ما باید خداوند مهربان را شکر کنیم و به همنوعان خود کمک کنیم از این همه نعمت کمی را به دیگران دهیم و در کارهای نیک از یکدیگر سبقت بگیریم.

خیلی حس بدی بود. اصلاً در این حد فکر نمی کردم که بدتر از ما هم هست. اعصابم افتضاح بود. آن موقع از آقای ذاکری اجازه گرفتم و به مینی بوس برگشتم. این برای قسمت اول بود که حتی من زمین فوتبال آن ها هم دیدم یک دروازه ی خیلی کوچک چوبی که باد هم آن را می توانست بیندازد. آن ها خیلی بد از ما هست قدر داشته ها را داشته باشیم.

* حس خوبی داشتم خوش حال بودم که دارم به افراد نیازمند کمک می کنم هم چنین خوش حال بودم که عکس های زیبایی می گیرم و ناراحت که جا نداشتند ! پشت وانت نشستنش خوب بود. یادم میاد داشتم به مغزی افتادم زمین و زمانی که جعبه ها را بخش کردیم دلم براشون سوخت که این روغن و گوشت به اندازه ی یک ساعت من است و یک عصر این ها :(

خدایا شکر

* وقتی وارد خانه ی اول شدیم فهمیدم فقر چیست ؟ من وارد خانه ی آن ها شدم شاید باور نکنید ولی خانه ی آن ها کوچکتر از اتاق شما بود. لباس های آن ها پاره بود. زمانی که داشتیم بر می گشتیم یک پاساژ خیلی خیلی بزرگ دیدم که آقای ذاکری گفتند نگاه کنید بعضی ها این شکلی زندگی می کنند بعضی ها هم این مدلی

* اصلاً فکرش را نمی کردم. وقتی با مینی بوس می رفتیم خانه های آن ها را داشتم می دیدم ، فقط به یک آجر بند بود. وقتی رفتیم غذا ها را بدهیم خانه های آن ها هم دیدیم. کوچک بود اندازه ی یک اتاق پیر مردی بود که چشمان ضعیف و گوش سنگینی داشت دلم برایش می سوخت.

هوای آنجا خیلی گرم بود. آفتاب سوزان.

آنها لباس هایشان را خودشان می شستند که زندگی سختی داشتند.

* ما در روز چهارشنبه به جنوب غربی تهران رفتیم تا پولی از کانون احسان جمع کرده بودیم را به دست نیازمندان برسانیم. ما به هر فرد یک کیسه برنج ، ۲ رب ، ۲ روغن و عدس و لوبیا می دادیم.

وقتی ما رسیدیم دیدیم که تقریبا یک دیوار ۱۰ متری بود که در آن ، ۵ خانه بود و به هر خانه ای که کمک می کردیم خیلی خوشحال می شدند و من خیلی اندوهگین بودم وقتی که می دیدم یک بچه چهار ساله خیلی لاغر و کوچک بود و آروز می کردم که دیگر کسی نیازمند نباشد و من وقتی به خانه برگشتم خیلی ناراحت و غمگین بودم.

* روز چهارشنبه از خواب که بیدار شدم حالم خیلی بد بود زیرا می دانستم قرار است شاهد منظره ی خوبی نباشم. خلاصه آخر به آنجا که رسیدیم حالم خیلی بد شد. واقعاً همچین آدم هایی که این گونه زندگی می کنند وجود دارند. زندگی بی وفاست. بی وفا تر از همه چیز. شاید این می توانست برای من درسی باشد که بیشتر قدر خانواده ام و اموالم را بدانم.

* من آن روزی که رفته بودیم وسایل را پخش کنیم کنار جاده که با مینی بوس رفته بودیم ما وایسادیم تا دو تا خانم ها بیایند تا آن ها را پخش کنیم و بقیه را داخل انبار مسجد گذاشتیم تا خود مسئولان بقیه را پخش کنند.

ما وقتی دستمان به دهنمان می رسد یعنی از پس خرج های زندگی روزمره بر می آییم ولی وقتی ما این خانواده ها را می بینیم که حتی خرید با مصرف غذایی خود بر نمی آیند کمکشان کنیم تا حداقل بتوانند غذای جدید را بخرند با درست کنند. حداقل اگر چندین ماه هست که مرغ یا گوشت نخودند مزه آن دوباره زیر زبانشان بیاید تا دوباره مزه آن زیر زبانشان بیاید. هم پیامبر(ص) درباره ی این موضوع حدیثی می گویند و خداوند می فرمایند :

اگر توی کار خیر از دوست جلو بزنی گناه نیست بلکه ثواب هم می کنید.

 

با صحبت های قشنگی که هممون شنیدیم بهتره دیگه حرف نزنم. همه حرفا زده شد…

به امید اینکه همه جهان غرق در شادی شوند…

 

شاد باشید – واسعی

پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *