روزی کلاه فروشی از جنگلی می گذ شت.تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند.لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید.
وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست.بالای سرش را نگاه کرد.تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند.فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد.در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید میمون ها همین کار را کردند.
او کلاه از سرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند.به فکرش رسید که کلاه خود را روی زمین پرت کند.لذا این کار را کرد.میمون ها هم کلاه ها را بطرف زمین پرت کردند.او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.
سال های بعد نوه او هم کلاه فروش شد.پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد وتاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه بر خورد کند.یک روز که او از همان جنگل می گذ شت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد و او شروع به خاراندن سرش کرد.میمون ها هم این کار را کردند.نهایتاً کلاهش را بر روی زمین انداخت،ولی میمون ها این کار را نکردند.یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از زمین برداشت وبالای درخت رفت و باخنده به او گفت:فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری؟!