دلنوشته های همدلی پایه دومی ها از توزیع ارزاق بازارچه ۹۳

تو این چند وقت خبرهای زیبا و همدلانه ای درباره بازارچه خیریه ای داشتیم که تو اسفند ماه ۹۳ برگزار شد. خود بچه های دو پایه برای توزیع ارزاقی که برای نیازمندان با مبالغ جمع آوری شده از بازارچه به مناطق محرم رفتند.

برای اینکه بقیه بچه هایی که تو قرعه کشی اسامی نفرات اعزامی قسمتشون نشد برن گفتیم برگه هایی رو به اونایی که رفتند بدیم و احساسات و زیباترین صحنه ها و دلنوشته های همدلی خودشون رو برامون بنویسند. واقعا نوشته های احساسی و قشنگی بود که چون از دل بر اومده بود به دل هممون هم نشست.

 

با هم متن های قشنگ و تأثیرکذارشو می خونیم. متن هایی از ته دل…. (متون بدون دخل و تصرف و بدون ذکر اسامی همدلان عزیز آورده شده است) :

* وقتی که دیدم آن پسر کوچک شلوار نداشت و آن یکی پسرک تمام کفش و لباس هایش پاره بود. و وقتی که جایی که زندگی می کردند پر از خاک بود. وقتی که تلویزیونشان( بقیه شو نمی گم :(  ) چطور آدم می تواند ناراحت نشود ما راحت داریم خونمون ایکس باکس بازی می کنیم آنها دارند … واقعاً چکار می کنن حوصلشون سر نمی ره؟ آره خلاصه خیلی ناراحت شدم و اینا.

* سقف های چوبی، دیوار های گلی ، خانه هایی که باورمان نمی شد خانه است. حیاط هایی که گل و خاک این خانه هایی بود که مردم کشورمان زندگی می کنند. گروهی از مدرسه دانش به کمک آن ها رفتند و …

* اتاقی نصف اتاق اتاقتان که در آن زندگی می کردند. در حیاطی آسفالتی و خاکی. در لگن ها دوش می گرفتند. کارگرانی که در کوره های گرم کار می کردند. زندگی شما و زندگی آن ها چه فرقی دارد. نمی اندیشید. کمی به جای مبل های قیمتی که در خانه هایتان دارید صندلی های چوبی و شکسته. به جای سقف از درها استفاده می کردند. خودتان را به جای آن ها بگذارید.

*  احساس دلگرمی و همدردی با آنان حسی بود که باعث شد من بفهمم مردم فقیر هم در این شهر وجود دارند و این یعنی که هیچ وقت نباید به خود مغرور شویم و دیگران را هم ببینیم.

* همه مردمی که در آنجا زندگی می کردند به شدت نیازمند ارزاقی که ما به آن ها دادیم بودند و حتی از خیلی از وسایل اولیه زندگی محروم بودند.

* من وقتی که داشتم به آن ها کمک می کردم احساس خیلی بدی داشتم، می خواستم هر چه پول داشتم به آن ها کمک کنم. وقتی که به زندگی خودم فکر می کردم، می دیدم که چه زندگی شاهانه ای داشتم و دلم بسیار برای آن ها سوخت.

* وقتی که به آن جا نزدیک شده بودیم در ذهنم خانه هایی کوچک بود ولی وقتی که خانه ها را دیدم در جایم خشکم زد و دیدم که در آن جا خانه هایی با خشت و گل و کمی آجر بود که هر کدام به اندازه ی یک اتاق خواب جا داشت و در هر یک از آن ها خانواده های پنج یا شش نفره بود. در آن جا وقتی که به زندگی خودم فکر کردم کلی خدا را برای دادن این همه نعمت شکر کردم.

* سقفی چوبی و لایه ای از پلاستیک بود که حس اون افراد رو تو دلم جا کرد. نگاه های آنها بود که حس آنها را در من شکوفا کرد. کودکان بی سرپرست بودن که حس نا امیدی را در من شکوفا کرد.

* به نام خدا ؛

به نظر من یکی از احساسی ترین صحنه ها وقتی بود که می دیدم زمانی که ارزاق را به مردم می دادیم برق زیبایی در چشم بچه های کوچک بود آنجا که کودکی که معلولیت ذهنی داشت غذاعا را به او دادیم چقدر خوش حال شد.

* هنگامی که غذاها را به سوی خانه ها بردیم کودکان کوچک به طرف ما می دویدند تا هرچه زودتر سیر شوند و این صحنه بسیار احساسی بود و من را در افکار عجیب برد.

* احساس عجیبی داشتم و حس کوچک کردن را واقعاً درک می کردم. با این وجود باز هم نمی توان اون حسی که داشتم را بیان کنم.

* حس غریبی بود. حسی بودن که انگار در وجودم نهفته بود. جوری می دیدمشان که انگار خودم هستند. تمام صحنه هایش لذت بخش و آشنا. مطمئن باشید این آخرش نخواهد بود

* برای اولین بار بود که با دوستان از طرف مدرسه به کمک افراد نیازمند می رفتیم. همه آنان منتظر کمک های مدرسه بودند. احساس خوب و جالبی بود وقتی که به آنان کمک می رساندیم.

* احساسی ترین لحظه ای که من دیدم این بود که مردم تنها در خانه ی خود یک پتو بیرون بود و شش نفر نیز هم روی آب خوابیده بودند و از سرما می لرزیدند.

* خیلی وضع مالی بدی داشتن واقعاً نیاز به کمک داشتن و حال آن ها وصف نشدنی بود که حتی سقف هایشان از در بود. باید بیشتر از این ها کمک می کردیم چون تعدادشان بسیار زیاد.

به نام خدا

به نظر من بهترین و احساسی ترین صحنه ها آنجایی بود که وقتی به آن ها ارزاق را می دادیم پسری در بین آن ها بود که معلولیت ذهنی داشت و برقی در چشمانش بود و از حالت بدنش معلوم بود خیلی وقت است چیزی نخورده. یا بچه هایی که یتیم بودند و با حسرت به لباس ها و کفش های ما نگاه می کردند و دیدن این صحنه ها واقعاً سخت و سوزناک بود.

* دیروز وقتی رسیدیم خیلی مکان دلگیر و خرابه ای بود و آدم باید شکر کند به خاطر وضعیتش که ما در این وضعیت خوب هستیم و آن ها در آن وضعیت زجر می کشند.

* من بسیار از اینکه توانستم که نقشی در این کار داشته باشم خوش حالم و به خودم می بالم و دوست دارم دوباره به نیازمندان کمک کنم.

* احساسی ترین صحنه ای که در توزیع ارزاق دیدم خونه ای بود که بسیار کوچک بود و سقف نداشت سقف آن از در اتاق ها را گذاشته بودند خیلی متأثر شدم.

* وصف ناشدنی

* در آن روز هنگام توزیع ارزاق من و چند نفر از بچه های دیگر با اجازه گرفتن از صاحب خانه داخل آن خانه شدیم. وقتی من هم داخل خانه شدم صحنه ی عجیبی را دیدم ، خانه از بتن ساخته شده بود و طبیعتاً باید فرشی می داشت امّا در آن خانه حتی یک گلیم کوچک هم نبود و آنها با دمپایی در خانه راه می رفتند و علاوه بر آن آنها دو خانواده بودند و خانه فقط یک اتاق داشت علاوه بر همه ی این ها قسمتی از سقف خانه ها ریخته و سوراخ شده بود و من با دیدن تمام این صحنه ها بسیار ناراحت شدم و امیدوارم همیشه به غیر از خداوند دست های دیگری هم باشد تا دست آن ها را بگیرد.

* وقتی زنان یا بچه هایی که برای گرفتن مقدار کمی غذا یا گوشت خوش حال می شدند را می دیدم هم ناراحت می شدم از این که انسان هایی هستند که با گرفتن مقداری آب و غذا خوشحال می شوند و هم خوش حال می شدن که توانسته ام کمکی به آنان کنم. به امید سلامتی همه!!

 

این ها احساسات نابی بود که شاید در کلمات دست و پا شکسته این بچه های پاک و دوست داشتنی قشنگ تر بیان می شد تا بیان شیوایی از یک ادیب توانا!

به امید اینکه همه جهان غرق در شادی شوند…

 

شاد باشید – واسعی

پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *