بعد از برگزاری بازارچه خیریه در اسفند ماه ۹۳ و شمارش درآمدهایی که هر غرفه داشت و حساب کتاب هاشون، ارزاق و مایحتاجی برای خانواده های مستحق و تحت پوشش کانون خیریه احسان تهیه شد.
اولین گروه دانش آموزان شامل بچه های خوب اول برای توزیع این ارزاق قرعه کشی و انتخاب شدن. خیلیا دوست داشتن بیان. بعضیا با حسرت به اونایی که داشتن برای توزیع میرفتن نگاه می کردن که البته انجام دادن این کار خیر به این بزرگی واقعا حسرتم داشت…
خودشون ارزاق رو بار وانت کردن…
قبل حرکت یه سری توضیحات رو آقای اقبالی بهشون دادن که این کار چقدر اهمیت داره و نیت کنید و …
بچه ها راه افتادن به سمت یکی از مناطق محروم تو همین تهران خودمون. پایتخت ایران! منطقه دولت خواه.
تو راه براشون از کار خیر و انجام دادن ازینجور کارا تو زندگی و بی تفاوت نشدن نسبت به همنوع و کم شدن عاطفه و همدلی و محبت بین انسان های امروزی زیاد صحبت کردیم.
حدود ساعت ۱۲:۴۵ بود که رسیدیم اونجا. خیلی از بچه ها میخکوب شده بودن. براشون صحنه عجیبی بود. یعنی اونا تو همچین جایی زندگی می کردن؟ اونا دلشون به چی خوشه؟ به ایکس باکس؟! به لباس مارک؟! به گوشی روز؟! اصلا میدونن شبکه های اجتماعی چی هست؟! اصلا معنای گیم نت رو می فهمن؟! زنگ بازی اونا چه ساعتیه؟! چرا ما؟؟؟ چرا اونا ؟؟؟ و خیلی سؤالا که تو ذهن همه ما داشت مرور می شد….
رفتیم دونه دونه تو خونه ها و سعی کردیم یه جوری رفتار کنیم که چند لحظه ای شادی رو تو خونشون آورده باشیم. با اینکه ته دلمون غم و اندوهی بود که شاید هر لحظه منجر به ترکیدن بغض تو گلومون میشد.
باهاشون بازی کردیم. با هم خندیدیم. شادی عجیبی بود که بینمون رد و بدل می شد. خیلی هامون تا حالا چنین شادی ای رو تجربه نکرده بودن. نه با بهترین غذا تو بهترین رستوران قابل مقایسه بود نه با یه امتیاز تپل تو بازی کلش!!!
بعد از اون خونه ها بقیه ارزاق رو بار زدیم ببریم مسجد که خودشون بین بعضی خونواده های نیازمند و آبروداری که میشناسن پخش کنن.
توزیع رو انجام دادیم و با حس و حال عجیبی به سمت مدرسه برگشتیم. تو ذهنمون داشتیم نگاه های کوچولوهای نیازمند و پیرمرد با آبرویی رو مرور میکردیم که معلوم نبود از دیدن ما خوشحال شدن یا شرمنده و ناراحت! افرادی که از خجالت و حیا اصلا روی دیدن ما رو نداشتن و از پشت پرده ارزاق رو می گرفتن. چه صحنه هایی بود که شاید دیگه تو عمرمون تکرار نشه! ولی ما به دعای خیر اونا پشت سر خودمون و خونوادمون امید بستیم. قطعا امروز بچه ها که برسن خونه کلی حرف برای گفتن به دوستاشون و خونوادشون دارن. کلی فکر… کلی سؤال… کلی جواب که خودشون باید بهش برسن…
ایشالا همه شاد باشن – واسعی