نامم فرید است.رشته ی داروسازی را میخوانم. الآن فوق دیپلم دارم . برای لیسانس میخوانم .البتّه میخواهم تا دکترا درس بخوانم.
عاشق کارهایی مانندفال قهوه هستم.پدرم در ساختن مسجدی کمک میکند . روزی تلفن زنگ زد .تنها در خانه بودم .
مادرم وخواهرانم به خرید رفته بودند. تلفن را برداشتم.
-الو .منزل جناب آقای ابراهیمی؟
-بله من پسرشان هستم
-متاسفانه پدرتان در حال ساختن مسجد بودند که از بالای پشت بام مسجد سقوط کرده اند.وضیعتشان هم خیلی خوب نیست
-الان درچه بیمارستانی هستن؟
-الآن در بیمارستان #@#$ هستند لطفا آدرس را یاد داشت کنید.
!@#$%^&^%$#@$@#@$$%^%^&&*)
آدرس را یادداشت کردم.درهمان حال بود که مادرم و خواهرانم وارد شدند.
تلفن را قطع کردم.
در همان حال بود که زدم زیر گریه ومادرم پیشم آمد.
-سلام پسرم چه شده؟
با همان حالت گریا ن گفتم:
-سلام مادر.بابا جواد از بالای مسجد افتاده پایین الان حالش خیلی خوب نیست.بردنش بیمارستان.
– کدام بیمارستان؟ کی؟
-بیماستان#@#$. منم نمیدانم مردی زنگ زد و گفت.
مادر خواهران کوچکم را برد خانه ی خاله ام و سپس آژانس گرفت وبا من به بیمارستان رفتیم.آدرس را به آقای راننده دادم.
به بیمارستان که رسیدیم دکتر گفت پدرتان از ناحیه ی کمربه مشکل خورده اند وباید هر چه زود تر عمل شوندوگرنه فلج میشوند.
مادرم گفت پس زودتر عمل کنید.
سپس دکتر گفت که پس تا دو ساعت دیگر عمل میشود .
مادر رفت و روی صندلی نشست.
دیدم که پیرزنی که فال میگرفت محلّ کارش نزدیک است.
از مادر اجازه گرفتم که بروم بیرون واو اجازه داد .
رفتم خانه ی آن پیرزن. او چندین بار فالم را گرفته بود وعملی شده بود. چه آن فال ها تلخ بودند وچه شیرین.
به آن خانه رفتم وپیر زن شروع به فال گرفتن کرد.
او قهوه ای را به من داد تا بخورم .پس از خوردن قهوه مقداری از ته مانده ی آن را به دستور پیر زن نخوردم و نگه داشتم. پیرزن نگاهی به نعلبکی انداخت وشروع به سوال کردن کرد.
-اسم پدرت جواد است؟
-بله.
-الآن در بستر بیماری است.
-بله.
-از ناحیه کمر صدمه دیده؟
-بله.
-او میمیرد.
-بله؟
-اودر حین میمیرد.
پولی به پیرزن دادم وبیرون زدم.دوباره به بیمارستان رفتم .درآن حال فقط خواندن قرآن بود که به من آرامش میداد. رفتم پیش مادروبه او گفتم که به نماز خانه میروم. پدر در حال عمل شدن بود .مادر هم زیر چادر خود قرآن میخواند وگریه میکرد.به نماز خانه ی بیمارستان رفتم وقرآنی برداشتم.توکّل به خدا کردم وشانسکی جایی از قرآن را باز کردم آن صفحه و سوره را به یاد ندارم امّااوّلین جمله این بود {وای بر شما که مشرکید!!!!!!!!}
به خود آمدم و از خواب غفلت بیدار شدم .
به خود گفتم(آیا کسی جز خدا از آینده با خبراست؟)
درهمان حال بود که مادر پیش من آمدو گفت پدرت زنده از اتاق عمل بیرون آمده……..
یک آیه ی قرآن پند بزرگی برای من شد.
الآن آقای جواد ابراهیمی با همسر خود در خیابان نوبنیاد
زندگی میکنند. فرید هم تشکیل خانواده داده .امید وارم شما هم از این داستان پندی گرفته باشید.(براساس واقعیت)



