روزی روزگاری در شهر پرهیاهوی نیویورک، پسری زندگی میکرد به نام کوین میتنیک. او یک کودک 5 سالهی پرانرژی و بازیگوش بود که از همان کودکی علاقهی عجیبی به گول زدن دیگران داشت. اما نه برای آزار دادن، بلکه بیشتر برای لذت بردن از خلاقیتش و دیدن واکنشهای جالب دیگران.
یکی از سرگرمیهای کوین این بود که لباسهای خیسی را که همسایهها پهن کرده بودند، با لباسهای همسایهی روبهرویی عوض کند. سپس از دور، قیافهی متعجب آنها را تماشا میکرد و غرق خنده میشد.
اما این فقط آغاز ماجراجوییهای او بود. کمی که بزرگتر شد، به شکلی هوشمندانه یاد گرفت چگونه میتواند بدون پرداخت هزینه، از اتوبوس استفاده کند.
نقشهی بزرگ کوین برای بلیتهای رایگان
در آن زمان، بلیتهای اتوبوس کاغذی بودند و سیستم سادهای داشتند. رانندهها هر روز دستههای بزرگی از این بلیتها را از شرکت حملونقل دریافت میکردند، به مسافران میفروختند و شب، باقیماندهی بلیتها را دور میریختند. نکتهی جالب این بود که این بلیتها باید با یک وسیلهی خاص سوراخ میشدند تا معتبر باشند. کوین این را فهمید، اما مشکلی وجود داشت: او این وسیلهی خاص را نداشت
یک روز کوین به سراغ یکی از رانندههای اتوبوس رفت. او با لحن معصومانه و دوستانهای گفت:
«ببخشید آقا، من یه تحقیق مدرسه دارم. اگه این وسیلهای که بلیتها رو باهاش سوراخ میکنید داشته باشم، میتونم کارمو کامل کنم. شما میدونید از کجا میشه اینو خرید؟»
راننده که به نظرش کوین فقط یک بچهی کنجکاو و بیخطر بود، بدون هیچ شکی آدرس فروشگاه را به او داد. کوین هم با هیجان رفت و آن وسیله را خرید. حالا او بهراحتی بلیتهای دورریختنی را از سطلهای زباله پیدا میکرد، آنها را سوراخ میکرد و رایگان سوار اتوبوس میشد.اما یک روز…
در یکی از روزهای پرهیجان، کوین مشغول بازی با بلیتهایش بود که یکی از مسافران مشکوک شد. این مسافر، مردی دقیق و نکتهسنج بود که بلیتهای سوراخشدهی کوین را با بلیتهای رسمی مقایسه کرد. سپس، نگاهش را به کوین دوخت و گفت:
«پسر کوچولو، این بلیت رو از کجا آوردی؟»
این داستان ادامه دارد …
0 دیدگاه