من دقيقا كي هستم؟
سلام اسم من “پِه هاش” است. نه اون پِه هاشي كه توي علوم خونديم و اسيدي و بازي بودن مواد رو تعيين ميكنه. كوتاه شده اسممه. راستش رو بگم، من از مدرسه متنفرم. میدونید کدوم کلاسارو ترجيح ميدم؟ هر کلاسي كه مجبور نباشم بشينم و يك ساعت زل بزنم به تخته و صورت معلم. مثلا كلاس ورزش و کامپیوتر. چرا ورزش؟ چون ورجه وورجه مي كنم و كسي تذكري نمي ده كه بچه چقدر وول مي خوري؟ حالا چرا كامپيوتر؟ چون آرزو دارم وقتی بزرگ شدم یه گیمر معروف بشم. از همونا كه بازي ميكنن و پول در ميارن. فكرشو بكن لازم نباشه بري سركار، فقط بازي كني و پولدار شي. اما فعلا گیر مدرسه و نصیحت های پدر و مادرم افتادم که می گن : «پِه هاش! تو باید الان درس بخوانی، بايد از وقتت استفاده مفيد كني، بايد ميز شام رو جمع كني، بايد به مشق برادرت برسي و هزارتا ديگه ازين بايدها كه اگه تا امروز جمعشون كرده بودم، مي تونستم بزرگترين كلكسيون “بايد” دنيا رو داشته باشم.»
بچه گيمر در مدرسه
امروز هم مثل روزهای دیگر، مدرسه داشتم. من و بهترین دوستم كه نوترون صداش مي كنم (چون جون به جونش كنن، بيخيال و خنثاست)، کنار هم میشینیم. اولين كلاس امروز، ریاضی بود، درسی که ازش متنفرم.
معلم رياضي که من آقاي اسکورپیون (يك شخصيت بازي كامپيوتري) صداش مي كنم امروز داشت جدول ضرب حل می کرد. اون طرف تر، بچه مثبت كلاس (كه من پروتون صداش ميكنم از بس كه مثبته)، جوری صاف و صوف نشسته بود که انگار الان قراره براي دريافت جايزه نوبل صداش كنن روي صحنه. تو همين فكرا بودم كه صدایی از بلندگو اومد :«همه ی بچه ها لطفا به سالن اجتماعات بروند .» «هورااااااا» صدایی بود که از همه کلاس ها شنیده شد، فهميدم فقط من نيستم كه از نشستن توي كلاس بدم مياد. در راه سالن اجتماعات پروتون به تمسخر گفت :«از دور چه قدر چاق به نظر میای» منم در جوابش گفتم :«خواهش می کنم نفرمایید! من هیچ وقت به وزن شما نمیرسم .» دشمني من و پروتون، ديرينه است، حالا بعدها درباره اش مي نويسم.
دوست خوبم نوترون به من گفت :«راستی امروز میای بریم ماینکرفت بازی کنیم. » من تازه ياد بدبختي جديدم افتاد كه اخيرا به خاطر داد و بیداد زیاد و از دست دادن كنترلم سر بازي ماينكرفت، به مدت 2 ماه از بازي محرومم. حیف شد . وقتی رسیدیم سالن، مدیر مدرسه با تشر گفت :« من از وضعیت بعضي بچه ها ناراضی هستم اينجور كه متوجه شدم، يك سري از شما در دنياي ديگري سير مي كنيد. همش درباره بازي و شخصيتهاش حرف مي زنيد، حواستون نيست و به درد و ديوار مي خوريد، يا سركلاسها، نقاشي مربوط به بازي كامپيوتري مي كشيد. اين اصلا براي عملكرد مدرسه ما مطلوب نيست» همينجور كه آقاي مدير داشت ادامه مي داد، من احساس كردم كه داره كاملا درباره من حرف مي زنه! چطور متوجه جزئيات كارهاي من شده؟ نكنه دوربين مدار بسته به ميز من وصل كردند. چطوره وقتي برگشتم سر ميزم حتما اين موضوع رو بررسي كنم.
وقتی رسیدم خانه، مادرم گفتند :«پسرم امتحان را چند شدي؟» گفتم :«هنور جواب ها رو ندادن» و طبق عادت سرمو انداختم پايين و صاف رفتم سراغ كامپيوتر، رفتم كه يهو با صداي مامانم انگار از خواب پريدم.
«داری چی کار میکنی؟ تا مشق هاتو ننویسی خبری از بازی نیست»
بهتر از اين نمي شد! اون از حكم محروميت دو ماهه از بازي ماينكرفت، اون از دوربين مدار بسته آقاي مدير براي من، اين هم از اين. بي حوصله مشقامو باز كردم جلوم و رفتم توي خيالات، حداقل خيالات جايي بود كه نه مامان مي ديد و نه دوربين مداربسته آقاي مدير كار مي كرد؛ تو همین فکرا بودم که پستچی نامه ای برای من اورد :
درود بر په هاش عزیز
شما از طرف جشنواره بين المللي بچه هاي علاف به هفت روز بازي رايگان كامپيوتري براي مسابقات دعوت شده ايد.
با احترام از طرف مهمترين و علاف ترين گيمر دنيا
این داستان ادامه دارد … منتظر قسمت بعدي باشید.
داستان پردازی و نقاشی از پارسا حجازی، دانش آموز پایه هفتم
عالی 🗿